خستــــــــــم
مدیریت وبلاگو به مهشید عزیزم داده بودم دیگه تمایلی برای نوشتن نداشتم
ولی چه کنم . با این وبلاگ خاطرات خوب و بدی داشتم . تنها همدمم وبلاگم
بود .هر وقت دلم میگرفت میومدم سراغ وبلاگم .الانم دلم گرفته و خیلی
خستم .خیلی خسته بیشتر از همه کس و همه چیز. از خودم خستم.
از خودم خستم چون حال و حوصله کسی رو ندارم .ولی مجبورم بگم وبخندم
شوخی کنم تا یه وقت کسی از دستم دلگیر نشه.
این روزا تنها رفیقم بی کسیه .تنها کسی که همیشه بغلش میکنم بازوانمه .
نمیدونم چی بنویسم . فقط امروز اومدم تا یه ذره خالی بشم .
دلم میخواد برم یه جایی انقدر از دست زمونه داد بکشم که بیحال بشم و
بیفتم و دیگه از جام پا نشم ...نمیدونم میشه تو این وبلاگ داد زد یا نه ؟
نه هر کاری میکنم در و دیوار وبلاگ نمیلرزه .دوباره باید تو دلم داد بزنم ولی
آخه این دل دیوونه من چه گناهی کرده ؟ولی دیگه جایی ندارم .....
دلم یه جوریه نمیدونم چه حسیه .......نمیدونم فکر کنم گرفته
دلم مهم نیست . منم مهم نیستم .فقط دلم هوای مامانمو کرده
آخ خدایا نمیگم مشکلاتم رو حل کن فقط یه راهی جلوپام بذار
که خیلی گیجم حداقل بهم پشتکار بده تا همین مسیرو برم کم نیارم
ببین خدای من اگه دستمو نگیری فنا میشم اگه توهم من وفراموش کنی
دیگه پیش کی برم؟ من که جز تو کسی رو ندارم همه کسم توئی
خدا جون منم دل دارم ببین گرفته !!!منو ببخش که اینجور باهات حرف میزنم
به خودت قسم .قصد جسارت ندارم توخودت با مهربونیات منو پررو کردی
خودت نظری کن .خدای مهزبونم توخودگفتی من همیشه تو دل های شکسته ام
خدایا منم دلی شکسته دارم .
خدایا به همین اشکهام قسمت میدم کمکم کنی و پررویی منو ببخشی
دیگه نمیتونم بنویسم ...................