تنها و خسته

 

امروز به وسعت تمام تنهايي ام گريه كرده ام امروز تا اعماق وجودم تنهايي را حس كردم

مي خواهم دوست بدارم و دوست داشته شوم؛ از اشك هايم از خنده هايم از فرياد و سكوتم خسته شده ام.

از اينكه همه شادي مي خواهند و مي خواهند با من بخندند

اما در سكوت و تنهايي ام گريه مي كنم مي خواهم كسي همراه گريه هايم باشد

همانگونه كه شادي را با من است ديگر از نوشتن خسته ام دردي روحم را مي آزارد؛

دخترك پاييز ديده ي بي بهار!

درد تنهايي هر روز در سينه من بزرگتر ميشود خسته ام از اينكه گريه هايم نوشته هايم را خيس كند آيا به راستي عشق زيباست؟

مي ترسم عشقي را بيابم و آن را نشان دهم و در آخر باز تنها بمانم... مي ترسم از سكوت از تنهايي از تاريكي از نبودن...

من با خود بيگانه ام دوست دارم بر چكاد صخره اي تمام دنيا زير پاي من باشد

و دستهايم را باز كنم و ... ميترسم از سكوت از عشق از مرگ آيا كسي هست

كه تنهايي را همانند من تجربه كند؟ دوست دارم در برابر نگاهي بايستم و

صاحب آن نگاه را دوست بدارم اما... خسته از حرف هاي نيمه تمام از اين متن هاي

پر از تكرار... مي خواهم سايه به سايه با كسي هم قدم شوم از بهار تا خزان

از سكوت تا فرياد به وسعت تمام دنيا دوستش بدارم و در كنار او گريه و تنهايي برايم

بي مفهوم شود در تاريكي كه چشمهايم چشمهايش را نمي بيند گرماي وجودش

و حضورش را احساس كنم بدانم كه هست و دوستم دارد تا او شوم تا عاشق شوم

و عشقم را نثارش كنم

امروز خسته تر از ديروز و نا اميد تر از هر روز در پي اين گمشده به وسعت تنهاييم گريستم...

امروز برايش نوشتم تا روزي بخواند و...

                                    

 

خسته از زمانه

خسته از شما مردم به كدامين سوي پناه آورم

هر روز دليلي، هر روز بهانه اي براي رنجاندن ، براي آزار، براي تهمت

براي شكستن دلي كه ازآن جز تكه هاي شكسته چيزي نمانده

رهايم كنيد از اين درد از اين تنهايي ، اگر مرحم نمي شويد زخم نباشيد.

خسته ام از شما مردمي كه دوستيد در شادي و نظاره گر و ناصح در سختي ها...

رهايم كنيد شما را قسم مي دهم خدا را خدا را...

به آنچه مي پرستيد رهايم كنيد، درد تنهايي مرا بس است بر اين درد پاي مفشاريد

با زخم زبانهايتان هر روز جاي بيشتري در قلبم باز مي كنيد

و حال با قلبي پاره پاره از نيش خنجر زبانهايتان تنها نظاره گر شما مي شوم.

حرفهايم به پايان رسيده شما را مي نگرم، لحظه اي شاد و خوشحال و لحظه اي ناراحت از زمانه...

ولي آخر چرا دردهايتان را بر سر ديگري مي كوبيد و شاديتان را براي خود ذخيره مي كنيد

حرفهايم به پايان رسيده در برابرتان سكوت مي كنم، حرفي نمي زنم تا از من نرنجيد 

 تا در يادتان چه خوب و چه بد باقي نمانم

حرفهايم را در دل ذخيره مي كنم  اما به كه بگويم؟...

از شما بريده ام، هر روز يكي از شما را مي ديدم 

 بر طناب پوسيده تان چنگ مي زدم تا رها شوم از تنهايي

به شما قسمتي از خود را نشان دادم تا فرو مگذاريدم ولي هيهات...

شما مردم بر گرد هم مي گرديد اما در درون هم نمي رويد

به شما گفتم چه هستم، دروغ گويم خوانديد، اگر نيستم آنچه مي گويم پس چه هستم؟؟

آيا شما كه بر گرد منيد مرا مي شناسيد يا خودم...

سراغتان را مي گيرم مي شناسي مرا، اما سراغي از من نمي گيريد ، مرا نمي شناسيد؟؟

سينه ام صندوقچه اسرار شما بود ولي حرفهايم كه بر شما مي گفتن نقل مجالستان

خواهرم خوانديد، دخترم خوانديد اما از شما نه برادري، نه خواهري، نه پدري و نه مادري 

 از شما هيچ نديدم.

هر بار كه مرا مي رنجانديد خود به استقبالتان آمدم، با لبخندي بر لب اما در دل مي گريستم بر عظمت تنهاييم..

حال ديگر بريده ام، شما را بر حال خود مي گزارم و ميروم

                                                           اي مردم مرا بر شما اميدي نيست

 

                                                       رهايم كنيد...

 
    

تكرار عشق

هر روز در من تكرار مي شوي و من هر روز در تو تكرار

هر روز برايت ديدنت مشتاق تر مي شوم و به تو محتاج تر

گويي در ماوراي ذهنم وجود داري و در بيرون افسانه اي بيش نيستي

من تنها مي خواهم عاشقانه دوستت بدارم و دوستم بداري

با چشمهاي بسته تو را ديده ام معشوق من ، تو بي همتايي همانند يگانه ي پرويز

سالهاست در پي تو مي گردم و تو را نمي جويم ، گويي در پس ذهنهاي خسته و تنها جاي داري

معشوقم

ذهنم پراكنده و تنهاست اما قلبم براي تو مي تپد ، براي تو و به ياد تو

اكنون از اولين باري كه با قطره اشكم در ذهنم پديدار شدي سالهاست كه مي گذرد و هنوز تو را نيافته ام

سالهاست كه صبور بوده ام و اكنون طاقت از كف داده ام

مي خواهم تو را ببينم و لمست كنم

تو تنها بي ترديد زندگي مني

                                      دوستت دارم

                  

من و تنهایی

امشب باز عکس رخ یار در ذهن من است

باز امروز تنهایی را در آغوش کشیدم و شاید او مرا..

باز هم تکرار یک صدا در ذهن؛باز هم آشوبی در دل؛باز هم سارا یک تکرار است

تکرار یک آه

باز امروز من ماندم و من؛باز امروز و باز تنهایی

در سکوت دل انگیز شب؛باز این منم؛تنهایی؛اشک ؛آه...

امشب در خلوتگاه دلم باز سکوت فریاد می زند

سکوت تنهایی

سکوتی سرد و رخوت برانگیز؛هراس آور

دلهره در دلم می پیچد

فریاد مزن؛ای سکوت تنهایی مرا فریاد مزن

من خود می دانم

امشب اشکهایم بی مهابا بر پهنای صورتم جاری است

امشب قصه تنهایی من مانند ققنوس زیر خاکستر سر بر می آورد

تا صدا زند مرا؛ مرا؛ مرا؛ مرا

تنهایی مرا به خفقان آورد

خدایا صدایم را می شنوی؟!

تنهایی؛فریاد سکوت؛حرفهای ملال آور و تکراری..

باز دلم هوای جاده ای بی پایان کرده است

باز دلم هوای گریه کرده است

باز دلم هوای عشق خفته را کرده است

این عشق در من

ای عشق سر خورده در من؛بیرون بیا

باز هم خسته ام

کلمات در مغزم می ییچد

صدایی در ذهنم فریاد می زند

 در سرم هیاهویی است

 مرا می خواند و من تو را می خوانم


نپرسیدم ؛چرا رفتی

فقط گفتم بری کی بر می گردی؟

ولی رفتی و دیگه بر نگشتی

نترسیدم؛تنهایی

ولی ترسیدم از اینکه نیایی

دیگه شد باورم بی وفایی

بگو تنهام گذاشتی چرا؟

بگو دوستم نداشتی چرا؟

دلم رو شکستی بی صدا

بگو دوستم نداشتی چرا؟

دوستت دارم به خدا

تنهام نزار اشکامو ببین

تنهام نزار بیا پیشم بشین

من بی تو می میرم

بگو دستاتو می گیرم

دوستت دارم فقط همین

                                

 

عشق واقعی

در جـزيـره اي زيـبـا تـمام حـواس آدمـيان، زنـدگي مـي کردند:

 ثـروت، شادي، غـم، غـرور، عـشق و ...


روزي خــبــر رسـيــد کــه بــه زودي جــزيــره بــه زيــر آب خــواهــد رفــت.


همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند.


اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.


وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که

 با قايقي با شکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:

" آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟"


ثروت گفت: " نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست

و ديگر جايي براي تو وجود ندارد. "


پس عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود

، کمک خواست غرور گفت:


 " نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده

 و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد "


غم در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت:

 " اجازه بده تا من با تو بيايم. "


غـم بـا صـداي حـزن آلـود گـفـت:


" آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم. "


عشق اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد.

اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد.

آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود

 که ناگهان صدايي سالخورده گفت:

 " بيا عشق، من تو را خواهم برد. "


عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد

 نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد.

وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد

 کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.


عشق نزد " علم " که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود

، رفت و از او پرسيد: " آن پيرمرد که بـود؟ "عـلـم پـاسـخ داد: "زمـان"


عشق با تعجب گفت: " زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟ "


علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: " زيرا تنها زمان است كه

قادر به درک عظمت عشق است. "


گذشت زمان بر آنها که منتظر می‌مانند بسیار کند، بر آنها که می‌هراسند

بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می‌گیرند بسیار طولانی

 و بر آنها که به سرخوشی می‌گذرانند بسیار کوتاه است.


 امـا بـر آنـهـا کـه عـشـق مـی‌وزنـد،


 زمان را هيچگاه آغاز و پایانی نیست چرا كه تنها زمان است

 كه مي تواند معناي واقعي عشق را مـــــتـــــجـــــلـــــي ســـــازد ...

             

مرگ عشق


مرگ را در آغوش می کشم ولی حتی مرگ با من قهر است
 
 مرگ بر حالم زار می زند
عشقت در جانم پیچیده است.نمی دانم مرده ای
 
یا برای رهایی از من مرده ای!
بی تو می مانم اما...
گریه هایم خشک شده.جاده ی زندگیم به هزار راهی رسیده.
 
 می خواهم این جاده به تو برسد اما..
بر سر کدام راه ایستاده ای؟؟!

حس تنهایی مرا پر کرده حتی نمی دانم تو را دوست دارم یا نه؟!
سرزنشم مکن.آنگاه که مرا به غم سپردی و رفتی
 
 در کوچه یاد تنهایی قدم می زدم و گریستم.با یاد تو
یارانت تو را متهم کردند و رفتند.آیا هستی تا از خود دفاع کنی؟
از عشقت خالی شده ام اما عشق در وجودم شعله می کشد.
 
من طعم عشق را می خواهم
در تمام کلمات تو را می جویم
از هر کلمه ای جزئی از وجودت نمایان می شود
گمان نمی برم تنهایی را چشیده باشی!!!
من در تنهایی قدم می زنم.در خزان بی کسی ها.
 
دوستت داشتم اما چگونه؟!
برایم گریه را به یادگار گذاشتی و رفتی!
به هر کس از عشقت گفتم خنده ای تلخ کرد و رفت.
 
با نگاهی سرد و خشک
گفتند عاشق شده ای؟؟! بر کسی که ندیده ای؟!
گفتم او را در وجودم یافتم.او در من است.دیوانه ام خواندند
از من بیرون می روی؟
من پر از عشقم اما تنها.با عشقی..
شبها با گریه صدایت می کنم تا از من بیرون بیایی.
 
سرم را بر روی سینهات بگذارم و...
به همه بگویم این عشق من است.اما خواب مرا می رباید
 
و تو باز در وجودم با بغضی سیاه باقی می مانی
در این جاده ی هزار راهه به کدامین سو بروم؟!
خدایا چرا او اندکی به جلو نمی آید تا از پس این جاده
 
سیاهیش را ببینم و به سویش بروم؟
گریه امانم نمی دهد.گلویم خشکیده است.
 
تنهایی،ای یار با وفای من آیا همدم او نیز هستی؟
اگر هستی سلام مرا به او برسان. بگو هر روز با تو از خواب بر می خیزم.
 
با تنهایی عمیق،ساکت و دیوانه
چشمانم را می بندم و او را تصور می کنم.
 
خواب است،انگشتانم را بر پهنای صورتش می کشم،
 
می بوسمش تا حسم کند و بیدار شود اما او مرا حس نمی کند
او در وجودم باقی مانده است عشق در وجودم
 
فریاد می زند: بیدار شو،بیدار شو
اما من دیوانه وار او را ساکت می کنم.می خواهم
 
 خود معشوقم را از خواب بیدار کنم
در گوشش زمزمه می کنم،لمسش می کنم...
نمی دانم شاید او مرده است.گریه امانم نمی دهد.
 
تو را به خدا بیدار شو بیدار شو
نگذار روزی برسد که من ساکت و خموش و عشق فریاد بیداری بخواند

                                                                             بیدار شو
                                                                               
 
                                                                   دوستت دارم   
 
 

از تو دلگیرم

اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست...

به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم...

مگر ماهی بیرون از آب می تواند نفس بکشد؟؟؟...

مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من

زنده بمانم؟؟؟...

بگو معنی تمرین چیست؟؟؟

بریدن از چه چیز را تمرین کنم؟؟؟

بریدن از خودم را؟؟؟

مگر همیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی؟؟؟

از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها

هدیه می دهم...

همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد...

تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان

لحظه های بی کسی ام باشند...

نگاهت را از چشمم برندار... مرا از من نگیر...

هوای سرد اینجا را دوست ندارم...

مرا عاشقانه در آغوش بگیر که سخت تنهام.....


 

گریز و درد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی به جز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را

با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که نا تمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

 

رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود

عشق من و نیاز تو وسوز و ساز ما

از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

درلابه لای دامان شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ و زندگی

 

 

 من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ آتش از من مگیر

می خواستم که شعله شوم سر کشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامان سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو وعشق تو نیستم

                     

به یاد تو


براي تو مي نويسم اي از ياد ها رفته

اما من به ياد توام،نمي دانم اكنون كجا و در چه فكري هستي

اما من در فكر توام

در تمام تار و پود و فكر و انديشه ام ياد با تو بودن تكرار مي شود

وقتي در نيمه شب هاي تنهايي با آرامش صدايت به خواب مي رفتم

آيا دوباره آن روز ها تكرار مي شود

حس كردن ها،به ياد تو بودن ها،لحظه لحظه ا تو با خبر بودن ها

چشمان خيسم را بنگر،تنهاييم را ببين،ببين چگونه بي تو از عشقمي گوييم

مرا به ياد مي آوري؟

از من چه ديدي كه اينگونه از من بريدي؟

تو تنها ساكن قل زخم خورده ام بودي،بازگرد من به تو نياز دارم

دلم در هر ثانيه در هواي بودنت پر مي كشد،بي تو به كجا بروم؟

با كدامين اميد بگويم زنده ام؟!

مرا بنگر،تمام موهايم در اندوه رفتنت سپيد گشت

من آن آدم عاصي،من آن آدم مغرور،از تو مي خواهم باز آيي

تا تو را عاشقانه در آغوش كشم

تا به تو بگويم دردم را،درد بي تو بودن را

يادت مي آيد چگونهاز عشق با من سخن مي گفتي؟

پس آن همه عشق چه شد؟

چگونه در يك لحظه مرا به آغوش غم سپردي و رفتي!

من تو را مي خوانم

من تو را مي خوانم بر خويش،بر پاك ترين عشق ها

بازگرد اي اسطوره ي من

مگذار در اندوه از دست دادنت بمانم، چگونه مرا از آغوش خود راندي؟!

مگر من جز آغوش گرم و پر محبت تو جايي براي ماندن داشتم؟

مرا بنگر!!!!!!

چه چيز براي از دست دادن دارم نه صدايي برايم مانده،نه خنده اي ،نه گريه اي

هر روز بي تفاوت تر از قبلدر روياهاي خوش گذشته به گوشه اي از اتاق مي نشينم

عكس تو را روبه روي خود مي گذارم و با تو سخن مي گويم

براي شنيدن دوباره ي صدايت بي قرارم

اي تويي كه با هر اشك من ا خود بي خود مي شدي

بازگرد

اشك هايم را بنگر

بازگرد تا تنهاييم را در آغوش تو باز گويم

بازگرد تا بگويمت

                                               دوستت دارم

اشک من

  یار عزیز و مهربانم سلام

امیدوارم ابریشم چشمانت بر روی باغی از شبنم مهر گشوده باشد

باغی از محبت که با نسیم آن جان تازه ای بگیری

دیگر یادی از دل پر درد عاشق ما نمی کنی!

به یاد داری چقدر عاشق هم بودیم،آن قدر که هیچ رنگی نمی توانست

جای یک رنگی قلب ها را پر کند

یادت می آید وقتی کوچه های تنهایی را با خستگی و سرگردانی

می پیمودیم همسفر هم شدیم

یادت هست وقتی عشق را در چشمان یکدیگر می خواندیم

دیگر آن راه طولانی و تاریک به سیاهی نمی زد؟!!

یادت هست که وقتی داخل آن کلبه ی تاریک شدیم

 شمعی نیمه سوزرا دیدیم

که تنها روشنی آنجا بود؟!!

زیر سو سو زدن شمع چشم در چشم هم گشودیم و با هم عهد کردیم

که با شمع وجود خود این کلبه را برای همیشه روشن نگاه داریم

 و با گل های مهر و محبت راهش را آراسته کنیم

یادت هست که در آن شب سرد تنها گرمی دستانمان بود

 که به ما نیرو می بخشید

 و شانه هایمان تکیه گاه یکدیگر بود؟!!

از آن پس کلبه محل میعاد ما بود

اطراف کلبه را گل ها و درختان سبزش فرا گرفتند

 و ما تنها ساکنین آنجا بودیم

از وقتی که رفته ای آن کلبه مثل قبل ویران و خرابه شده

درختان و گل هایش پژمردند و آسمانش رو به کبودی می گراید

هنوز هم تنها نورش همان شمع نیمه سوز در حال آب شدن است

که قطره ی اشکش حکایت از غصه ی دیرینه دارد

دوباره همه چیز سرد و خاموش است و همه چیز دل خراش

اگر هنوز هم سر عهد و قرارمان هستی بیا به همان

 کلبه ی ویرانه و متروک

 تا دوباره  هم عهد شویم و اینجا را دوباره آباد کنیم

اگر آمدی من بر روی خشتی از عشق و محبت به انتظار تو نشسته ام

 و اگر مقصدت جایی بزرگتر و زیباتر از اینجاست به آسمان قلبت بسپار

 تا عرشی تهیه کند به بلندی صد ها ابر خشمگین تا به آسمان

قلب تنهایم برسد

 آن وقت می دانم که دیگر نمی آیی

اینبار که با کوله باری از خوشی به آنجا قدم گذاشتی هیچ نمی بینی

جز یک مشت خشت و قلبی مدفون به زیر آوار      

خسته

خسته ام خیلی خسته، روحی خسته و پریشان دارم و چشمانی که هرگز از

چشمانی که هرگز از اشک ریختن خلاصی ندارند،خدایا تا کی بمانم؟ خدایا خسته ام ، من از دنیا هیچ نخواستم جز مرگ،آیا زیاد است بر من؟

از مردم ، از نگاه هایشان خسته ام مردمی سرد که خنده هایی تصنعی بر لبانشان زیادی است

گاهی عروسی،گاهی تولد، گاهی مرگ...

و چه لذت بخش است لحظه ای که مرگ تو را در آغوش می گیرد

هر روز مانند باقی روز ها از خواب بر می خیزم به چه امیدی؟ با چه تکیه گاهی؟

ذهنم خسته است از رقصیدن کلمات، از هجوم سخن ها، خسته ام،

نمی دانم چرا تمام نمی شود؟ حرفهای یک دیوانه!!!!

همه از من بریده اند،اشک هایم پایانی ندارد و دیگران...

و دیگران از من عاصی دیوانه خسته اند ، خسته از دخترکی دیوانه

 که در اوج خنده هایش می گرید،

 خدایا خود نیز خسته ام، نیمه ام را نمیابم تا...

حسی غریب بر من افتاده حسی که رهایم نمی کند نیمه ای گم شده!

دیگران نمی دانند این دخترک عاصی در پی چه می گردد، هیچ کس نمی داند!

اما خدایا من خسته ام، خسته از گریه های شبانه،خسته از فکر های بیهوده

خسته ام از اشک هایی که پایانی ندارد

خسته از این قلب، خسته از این کاغذ، خسته از خود، خسته از مردم

من خسته ام، کسی حرف هایم را نمی فهمد با شنیدن حرفهایم، چشمهایشان و لبهایشان

 بر لبخندی تمسخر آمیز زینت داده می شود

نگاه بر یک دیوانه ی عاصی،می خواهم کسی را که حرفهایم را بفهم تا دیوانه ام نخواند

 کسی که با دستهایش اشک هایم را پاک کند و...

من در پی نیمه ای گمشده هستم که بداند به دنبال چیست!

حرفهایم همه یک تکرار است، مسخره و مضحک، از من چه مانده؟

این سوالی است که همیشه از خودمی پرسم اما جوابی برایش نمیابم

خدایا آیا این اشک ها تمام می شود، دیگر طاقت ماندن ندارم

اما خدایا چرا راضی به رفتنم نمی شوی؟

هر بار مرا باز می گردانی تا چه چیز بدانم؟

آیا کسی، نیمه ی گمشده ای منتظر من است؟

او کجاست تا بداند خسته ام؟ خدایا من تنهاییم!

بس است مرا ببر توانی برای ماندن ندارم

             

دوباره

 

 سلام بچه ها

 

حدود دو ماه بود که متنی ننوشته بودم

 

اصلا دستم به قلم نمی رفت انگیزه ای نبود تا بنویسم

 

 این متنو با گریه نوشتم دوست دارم بخونید و هرجاش ایراد داشت بهم بگید

 

 طولانیه شرمنده اما بخونید ارزش یک بار خوندنو داره ممنون

 


   

عمق نگاهت مرا به قعر پرتگاه برد وقتی مرا آن طور عمیق

 

 می نگریستی هیچ از احساسم مطلع نبودی

 

 وقتی که گرمای وجودت را با خزان جدائی ها قسمت می کردی

 

 ذره ای از سرمای وجودم را حس نمی کردی

 

وقتی مثل گل های بهاری محکم و استوار

 

 روی ساقه های زندگی ام ایستاده بودم مرا نمی دیدی

 

 وقتی خزان زندگی ام را دیدی مثل طوفان وزیدی

 

 و با غرش سهمگین خود باریدی آنقدر باریدی تا به سیلابم نشاندی

 

 و با گذر فصل خزان طلوع کردی و تابیدی

 

آنقدر خشک و سوزان تابیدی تا ساقه ام را ناتوان ساختی

 

 و ریشه هایم را خشکاندی در واپسین دقایق زندگی ام

 

ابر رحمت شدی و باریدی و سیرابم کردی

 

 و با طلوع دوباره ات خون را در رگهایم دواندی

 

وقتی از کنارم می گذشتی مرا نمیافتی ولی

 

حرارت تن همیشه سوزانت را به جان می کشیدم

 

و من هر روز به تو مهتاجتر می شدم

 

 وقتی نگاهم می کردی درونم را به آتش می کشیدی

 

 و هنگامی که بی قرار دیدنت بودم

 

نسبت به من بی اعتنا بودی وقتی به عشقت رسوا شدم

 

 قلبم را به ضرب خنجر زخمی ساختی و دیده ام را به اشک نشاندی

 

 و تن ناتوانم را به گرد باد سپردی آسمان چشمهایم را ابری کردی

 

 تا صدای ناله ام را نشنوی و با ریزش اشکهایم

 

صدای عشق را در من خفه کردی

 

 هیچ وقت نخواستی به صدای قلبم در نیمه شب تنهایی گوش دهی

 

 وقتی یک بار شهامت شنیدن حرف هایم را نداشتی

 

 احساسم را مثل یک تکه برگ خشکیده پاییزی لگد کردی

 

 و ضریح دل را شکستی آینه دل را به غبار نشاندی

 

و بذر عشقم را در خاک کویر قلبت پوساندی ولی بذر عشقت

 

هنوز در بهارترین نقطه ی قلبم پا بر جاست

 

 تو مرا بدون اینکه بدانی می آزردی و خشنود بودی

 

 و من هر باربا هر نگاهت شکنجه می شدم تو هر روز

 

 در هر ثانیه هزاران بار مرا می کشتی و زنده می ساختی

 

 و من هر بار برایت عاشقانه می مردم و زنده می شدم

 

وقتی از پس کوچه های تنهایی تو را صدا می زدم

 

صدایی جز قیل و قال جغد ها و کلاغ ها و هوهوی باد

 

 که در خم شاخه های درختان می پیچید

 

 چیزی به گوش نمی رسید

 

هیچ صدای آشنایی نبود وقتی کنار رود بار قلبم خیمه می زنم

 

ساعت ها به معنی و عمق نگاهت فکر می کنم

 

و گذر دقایق را با یاد تو حس نمی کنم

 

 وقتی شراب عشقت را نوشیدم جام آن را

 

 زیر شن های ساحل دلم مخفی کردم تا

 

 برایم سو گندی باشد و کنار آن قلبی پر از محبت کشیدم

 

 تا در کنار یادت عاشقانه شود

 

عمر من آنقدر طویل نیست که بتوانم در حسرت تو پیر شوم

 

 شاید عمر باقی مانده ام به اندازه ی پر پر شدن

 

 چند شاخه گل میخک باشد پس قبل از اینکه هم آغوش زمین

 

 و هم بستر خاک شوم یادم کن اگر به سویم رو کنی

 

 پاک ترین عشق ها را برای تو عرضه می کنم

 

 و من برای تو در هر ثانیه هزاران بار می میرم و زنده می شوم

 

 

دوستت دارم

                                                         

 

متولد شدم

 

من تنهام و این تنهایی رو دوست دارم

تنها بودن بهتر از به دوش کشیدن یه قلب شکسته است

 

حالا این شعر رو که از وبلاگ حمید عزیزم با اجازش کش رفتم برای عشق

 

خیالیم می نویسم و برای همیشه می زارمش کنار

 

من سارا تنهایم و تنهاییم را دوست دارم چون بی وفا نیست

 


الهي نسوزي كه گفتي بسوزم

 گذاشتي كه هر شمع به ره چشم بدوزم

 

 من ازگريه هر شب يه دريا مي سازم

 

همه زندگيمو به چشمات مي بازم

 

صداي دلم رو تو نشنيده رفتي

 

خراب تو گشتم كلامي نگفتي

 

تو رو مي سپارم به دست خدايم

 

فقط اون شنيده هميشه صدايم

 

هر شب پشت و قايم برات گريه كردم

 

تو هرگز نديدي دل اه و سردم

 

تو با بي وفايي به خاكم نشوندي

 

منه ساده دل رو به غربت كشوندي

 

نمي بخشمد من ببين روزگارم

 

ببين از جدايي چه بر سينه دارم

 

تو رو مي سپارم به دست خدايم

                                                  

 

عشق و دیوانگی و ...

 این متن نوشته ی من نیست

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها به دور هم جمع شده بودند و خسته تر از همیشه...

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :بیاید یک بازی بکنیم مثلا قایم باشک

 همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گزارم

 و از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد قبول کردند

 که او چشم بگذارد دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست

 و شروع کرد به شمردن

 یک دو ...

همه رفتند تا جایی پنهان شوند

لطافت خود را به شاخ ماه آویخت، خیانت داخل انبوهی از زباله ها

پنهان شد، اصالت میان ابرها پنهان گشت هوس به مرکز زمین رفت

دروغ گفت:من به زیر سنگ رفتم اما در ته دریا رفت طمع

 در کیسه ای که خود دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمارش بود...

هفتاد و نه ، هشتاد...

 همه پنهان شدند جز عشق که همواره مردد بود

 و نمی توانست تصمیم بگیرد و جای تعجب نبود

چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است

 در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید

عشق پرید و در یک بوته گل رز پنهان شد

 دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی اش آمده بود پنهان شود

لطافت را یافت چون به شاخ ماه آویزان بود

دروغ ته دریا، هوس در مرکز زمین ،همه را پیدا کرد به جز عشق

او از یافتن عشق نا امید شده بود حسادت در گوش هایش زمزمه کرد

 تو فقط باید عشق را پیدا کنی او پشت بوته ی گل رز است

دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان آن را

 در بوته ی گل رز فرو می کرد

دوباره و دوباره..

تا با صدای ناله ای متوقف شد

عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورتش را پوشانده بود

 و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد

شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بود

او نمی توانست جایی را ببیند عشق کور شده بود

دیوانگی گفت :آه من چه کردم چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

عشق پاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی

اما اگر مشتاقی راهنمای من شو و اینگونه شد که از آن روز به بعد

 عشق کور شد و دیوانگی همراه وی

پس عاشق کور است و دیوانه ی معشوق

                      

آی آدم ها

همه بر درد تنهایی ام که از آن رنج می برم می خندند

 

می گویند تو که تنها نیستی پس اینان کیستند؟

 

اما من تنهاییم

 

می دانی تنهایی چیست؟

 

تنهایی یعنی نداشتن یک هم زبان یعنی داشتن احساس و نگفتن آن

 

یعنی کسی را در حد پرستش دوست داشتن و به او نگفتن

 

آری من تنهاییم این را نمی توانم از خودم مخفی کنم

 

من تنهاییم از تو انتظاری ندارم نمی گوییم تنهاییم را تکمیل کن

 

می گویم تحملم کن تا بپرستمت

 

نمی گویم به خدا نمی گویم

 

می دانم برای تو هیچ کاری نکرده ام نه کسی بودم که بر آن تکیه کنی

 

نه کسی بودم که مرحم زخم هایت باشم اما

 

 تو برای من همه چیزی

 

تو برای من دنیایی دنیاییم را از من مگیر

 

بگذار لااقل در خیالم با احساس زندگی کنم تا تنها نمانم

 

تنهاییم را درک کن به آدم های اطرافم توجه مکن مرا تنها مگذار

 

من دیوانه ام نمی خواهم تو نیز مانند من باشی

 

دگر زمان تحول گذشته

 

من همان آدمک در دریایی نیمایم نجاتم بده

 

من به تو نیاز دارم


آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

 

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

 

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

 

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید!

 

آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن

 

آن زمان که پیش ود بیهوده می پندارید

 

که گرفتید دست نا توانی را

 

تا توانایی پدید آرید

 

آن زمان که تنگ می بندید بر کمر هاتان کمربند

 

در چه هنگامی بگویم من

 

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان

 

آی آدم ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

 

نان به سفره جامه تان بر تن

 

یک نفر در آب می خواند شما را

 

موج سنگین را به دست خسته می کوبد

 

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

 

سایه هاتان را از دور دیده

 

آب را می بلعد در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون

 

می کند زین آبها بیرون

 

گاه سر گه پا

 

آی آدم ها!

 

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می پاید

 

می زند فریاد و امید کمک دارد

 

آی آدم ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

 

موج می کوبد به روی ساحل خاموش

 

پخش می گردد چنان مستی به جان افتاده بس مدهوش

 

می رود نعره زنان وین بانگ باز از دور می آید

 

آی آدم ها.....

 

و صدای باد هر دم دلگزارتر

 

در صدای باد بانگ او رهاتر

 

از میان آبها ی دور و نزدیک

 

باز در گوش این نداها

 

آی آدم ها.....

           

 

تقدیمی

تقدیم به بهترین

و امروز می خواهم برای تو بنویسم

برای تو بنویسم از عشق

از امید

از اینکه چگونه دوستت دارم

آری درست فهمیدی من تو را دوست دارم

چون تویی که تنها امیدم برای زنده ماندنی

چون تویی که در تمامی لحظات آنچنان با من بودی که خود نفهمیدم

هر بار با نا امیدی تازه به سراغت آمدم

اما این تو بودی که مرا رهاندی از غم از اندوه گذشته

هر بار خود خواهانه با بهانه ای تو را رنجاندم اما

 این تو بودی که از آن گذشتی و بر من عفو کردی

حال با تو می مانم تا آخر عمر تو برای من یک اسطوره ای

گرچه نیستی و شاید از من دوری اما با منی و در من

من هر روز با یاد تو از خواب بر می خیزم و

شب با یاد تو سر بر بالین می گزارم

بهترین من سلام

این اولین نوشته ی من است که در آن کور سوی امیدی وجود دارد

این امید را از من مگیر

می خواهم غم ها را به دور بریزم

می خواهم لبخند بزنم و بر زندگی سلام کنم چون من تو را دارم

هر بار در هر هم صحبتی با تو به خود می گفتم

خدایا چگونه او این همه امید دارد؟

اما حال می گویم بهترین من تو خود امیدی

امید زندگی من

امیدی که تا به حال او را تجربه نکرده بودم

و تو آن را به من دادی حال آن را از من مگیر

می خواهم امیدوار باشم که روزی تو را خواهم دید

آری مطمئنم من تو را خواهم دید

ای غم ها مرا رها کنید چون من چون اویی دارم پس تنها نیستم

                             دوستت دارم

                               

 

من

این است شرح سیه روزگاریم...

چه بیهوده تصور می کردم مرا دوست دارد او مرا دوست نداشت چون...

او مرا دوست نداشت چون آرزوی مرگم را کرد

آرزوی مرگ برای کسی که او را دوست داری؟         نه هرگز

اما من او را دوست دارم و دوست دارم ارزوهایش براورده شود

اما چگونه این آرزویش را براورده کنم و پس از آن برای در کنارش بودن

برای در آغوشش بودن تلاش کنم خدایا چگونه؟

او اولین بود اما ای اولین من آخر چرا؟ مگر من با تو چه کردم که اینگونه

 برای نبودن من دست ها را به سوی آسمان دراز کرده ای؟

باشد می روم می روم تا این ننگ را در کنار خود نداشته باشی

تو از بودن با من در رنجی پس می روم

اما در آخرین پیامت دیدی چگونه بر بودن با دیگران متهمم کردی اما من  به تو گفتم:

             توی قلب من فقط یه بار مهمونی بود تو اومدی

                درارو بستم از اون وقت دیگه مهمون نمیاد

آری درست فهمیدی تو اولین عشقم بودی اما من اصلا عشق تو نبودم

چه مضحکانه بر دوست داشتن او امیدوار بودم

حال می روم خسته و با دلی خون از عشق  خدایا چرا؟

اما چرا خدا؟

خدایا مرا ببخش من خود مقصر بودم من و عشقی یک طرفه

چه بیهوده تلاش می کردم

حال می روم شاید در قلبی بروم اما می خواهم این قلب را قفل کنم

کلیدش را به تو می سپارم

اگر روزی در میان کلید هایت کلیدی نا آشنا پیدا کردی آن کلید قلب من است

من هیچ شبی را در آغوش کسی به صبح نخواهم رسانید

من به بودن تو ،به با تو بودن امیدوارم این امید را از من مگیر

حال خسته ام واژه ها در میان مفهوم احساسم گم شده اند

نوشتن امید می خواهد اما سارا امیدی ندارد

خدایا         چرا اینگونه عاشقم کردی؟      عشق و درد هجران؟

خدایا             طاقتش را ندارم                         مرا ببر


یا رب دیگر طاقتم طی شد                         

 یا بسوزانم یا نجاتم ده

عاشق عاشق کشته ام یا رب                     

 یا بکش دیگر یا حیاتم ده

من کجا؟ او کجا؟ نه او خبر زمن دارد               

 نه من نشان از او دارم

او جدا من جدا به سینه سوز غم دارم            

 ز دبده اشک خون بارم

روز و شب نصیب من آه آتشین بود 

 صبح و شام عاشقان وای اگر چنین بود

من آتشی زسوز دل به سینه دارم              

 چه همدمی ببین نشسته در کنارم

مکن فغان ای دل                                             

 در ای جهان ای دل  

 دوای درد آن گه پیدا شود                           

که عاشق از هجران رسوا شود

حکایتی اگر از این زمانه گفتم         

 به یاد آن گذشته این ترانه گفتم

 

آه

 به نام تک نفس عشق

آه از این لحظه های غمناک

از این دقایق بی معنی و پوچ

در این فضای تاریک که خشت و آجرهایش بوی رخوت گرفته

کیست که در کوچه باغ تنهایی قدم بگذارد

کیست که با گامهایی استوار روی خط زندگی بدون لغزش بایستد

عابری خسته با گامهایی زخم آلود در سکوت و تاریکی شب

 قدم بر می داشت، آرام بر سنگ فرشهای کوچه حرکت می کرد

و گاه گاه با خرد شدن تکه برگ خشکی هرم سکوت شب شکسته می شد

دیدگاه خویش تنها فانوس راهش بود

اشکهایش باران جدایی و بغض در گلویش نارنجک ویرانیست

کیست که در هوای سنگین که طنین آن سکوت و اندوه است

بر دل زخم خورده ای مرهمی باشد

آوای غم انگیز باد ها و خروش آب فواره ها و زمزمه ی زاغ ها طنین انداز است

کاش می شد از این قفس رها شد کاش می شد که جان را از رشته ی

زندگی جدا کرد، زندان تن را رها کرد و رفت

آنقدر دور تا به بی نهایت رسید

دیگر هیچ راهی نیست باید رفت

باید این لحظه های پوچ را به فراموشی سپرد

دیگر راه آبادی نیست

همه ی بود ها نیست و نابود شده، همه چیز ویران شده ، کاخ آمال و آرزوها

در هم شکسته و صندوقچه ی دل ترک برداشته است

نه ، دیگر هیچ چیز باقی نیست باید رفت از این وادی ، باید گریخت

باید سوار بر بال زمان شد

من باید برای همیشه وداع گویم و خود را

از این زندان سرد و وحشتناک رها سازم و به بی نهایت ها برسم

این سرزمین کویری،طبیعت های بی جان

شما را به سراب تنهایی خویش می سپارم، بدرود!

ساکنین قلب عاشقم بدرود

با جسم های خاکیتان وداع می کنم و یاد عشقتان را با خود می برم

به سرزمین سرخ رنگ عشق می برم و

 با شنیدن صدای ناقوس کلیسا پاکی عشق شما را می سرایم

                                                                                                 بدرود

 

منم سارا

منم سارا

از بودن تا نبودن به اندازه ی لحظه ای طول می کشد و آن لحظه تویی

ای آنکه تمام لحظه هایم بر یاد تو می گذرد می دانم که مرا از یاد برده ای

من همکنون در فکر توام ای کاش به اندازه ی لحظه ای که بر بودن یا نبودنم

گمان می برم بر یادم بودی تا تو را بر وفا داری ستایش می کردند

منم سارا می دانی سارا کیست؟

سارا شهره ی عام بود بر وفاداری

منم سارا منم که بر تو وفا دارم برگرد

من نیازمند توام

تا با تو لحظه هایم را پر کنم لحظه های شیرینی که با تو می گذرد

نه لحظه های تلخی که با یاد تو بگذرد

منم سارا چه شد که اینگونه فراموشم کردی

منم تنها منم بی کس منم...

آه دیگر خسته شدم از این تکرار ها می خواهم بگویم تو

تو ای زیبای من برگرد تو ای هستی من ای همتای من

ای آنکه تو را شعشعه نامیدم

برگرد تا تو نیز مانند من همچون سارا اسطوره شوی تا نام جدیدی

برای وفاداری برگزینند برگرد

از همکنون منتظرت می نشینم تا باز آیی

نمی دانم شاید زمانی باز آیی که بر سنگ قبرم بوسه زنی

از بودن تا نبودن لحظه ای است

بگذار این لحظه نیز شیرین بگذرد بگذار با تو بگذرد نه بر یاد تو

تا همگان گویند: آیا می دانی با وفاتر از سارا کیست؟

نگذار برای بار دوم در تاریخ و برای بار دوم در عشق

نام سارا به وفاداری ستوده شود

بگذار این نام عوض شود تا رخوت غبار آلود تاریخ از میان برود

تا کوچه های غمناک عشق با قدم های تازه ی تو بهاری شود

باز آ ای همه کسم من منتظر توام تا باز آیی

تا بگویمت

                               دوستت دارم